دیگر این دل آن دلی نیست که در آرزوی یک یار با وفا باشد ،
این دل از بی وفایی خود نیز بی وفا شده است....
دیگر این دل آن دلی نیست که در انتظار یک همزبان و همیار باشد ،
این دل از تنهایی خرد خرد شده است....
دیگر این دل آن دلی نیست که کسی را دوست داشته باشد ،
این دل از شکست و بی محبتی بی احساس شده است....
دیگر این دل آن دلی نیست که در تب و تاب یک لحظه عاشق شدن باشد
، بی قرار باشد ، چشم انتظار باشد ، این دل از انتظار خسته شده است....
دیگر این دل آن دل سرخ و با احساس نیست ، این دل احساساتش همه سوخته شده است....
دیگر این دل آن دل پر غرور نیست ، این دل غرورش شکسته شده است....
دیگر این دل هیچ همدل و عشقی را ندارد ، آری این دل اینک تنهای تنها شده است....
ادامه...
من گمان می کردم دوستی همچون سروی سبز چار فصلش همه آراستگی ست من چه میدانستم هیبت باد زمستان هست من چه میدانستم سبزه میپژمرد از بی آبی سبزه یخ میزند از سردی دی من چه میدانستم دل هرکس دل نیست قلب ها از آهن و سنگ قلب ها بی خبر از عاطفه اند
رفت...زود بود... آمدنش را،داشتنش را به باور ننشسته بودم که با رفتنش روی ناباوریم خط کشید. و رفت...درست مثل پرنده ای که خیال میکنی برای همیشه پشت پنجره ات باقی می ماند و برایت می خواند اما.. وقتی نزدیک میروی،میبینی سالهاست رفته است. و رفت...قبل از آنکه دلتنگی هایم را تسکین دهد.قبل از آنکه پاسخ گوید چراهایم را.