در این شب های بلند آرزویی دارم.....
آرزویی به بلندای یک شب زمستانی......
که تو تا ابد مال من باشی
و من تا انتهای دو دنیا دیوانه ی نگاه تو بمانم......
باز امشب ای ستاره تابان نیامــــــــدی
باز ای سپیده شب هجران نیامــــــدی
شمعم شکفته بود که خندد بروی تــــــــو
افسوس ای شکوفه خندان نیامـــــدی
زندانی تو بودم و مهـــــــــــــتاب مــــن چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامـــــــدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شــــــــب که باز
چون سر گذشــــت عشق بپایان نیامــــــــــدی
شعر من از زبان تو خوش صیــــــد می کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامـــــــدی
گفتم بخوان عشــــــــق شدم میزبان مــــــــــاه
نامـــــهربان مــــــن تو که مهمان نیامـــــــدی
مطمئن باش و برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک
که پر از یاد تو بود
و خیالم می گفت
تا ابد مال تو بود
تو برو. ..
برو تا راحت تر
تکه های دل خود را آرام سر هم بند زنم
همــــــه اون روزا میگفتن شبای یلدا بلنــــــــــــده
با تو زود میگذره ساعت یـا که اون حـرفا چرنده؟
از همون شبیکه رفتی عــــــمریه چله نشـــــــــینم
کی میاد اون شب یلدا که بازم تو رو بـــــــــــبینم؟
تو که رفتی همه روزام مث شبهای یلدا بلــــــــــــــنده
اول یه فصل سردم که شباش به من میـــــــــــخنده
تا کجا ادامـــــــه داره شبــــــای بلـــــــــــند دوری
واسه من که شب گرفتم واسه تو که غــــرق نوری
قـــــــرار هر سال یلـــــدا که هنوز یـــــادت نرفته؟
گر چه این چله بلــــنده توکه روز یـــــــادت نرفته؟
تو مث شـــــــــــــبای یلدا واسه من بلـــــــند ترینی!
رفتنی بودی ورفتی تو همینـــــــی که هـــــــــمینی...
این مطلب را از وبلاگ (http://divoune.blogsky.com/) برداشتم:
وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی!
وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیارکسی رو که به صداقت حرفات محتاجه!
وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته!
بگذار دوستت بدارم
آنچنانکه خورشید زمین را دوست دارد
بگذار تو را در آغوش کشم
همچون هم آغوشی زیبای موج وساحل
بگذار تنها با تو بمانم مث وفای ماهی به دریا
این خواستگاه را نگذار ناکام بماند
بگذار برای زندگی بهانه ای زیبا
همچون عشق تو داشته باشم
این روح سرد از کجا آمده است
که من وتو را اینگونه در بر گرفته است
این قصه نباید ناتمام باقی بماند
این قصه را پایانی شایسته باید باشد
چراکه من وتو می توانیم
باز روح عشق را در دنیای بی روح بدمیم
بگذار با تو بمانم مث قصه قدیمی برگ و درخت
که هر کدام جدا از هم هیچ سودی ندارند جز پریشان حالی
تو فرصت بده تا با تو بگویم
این عشق را می توان دوباره ساخت
می توان دوباره معنا کرد
من وتو می توانیم از آن افسانه ها باشیم
از آنان که فقط نامی از آنها در کتاب مانده است
شاید روزگاری تصنیف من وتو گردد ورد زبانها
جای لیلی
جای مجنون
جای فرهاد
جای شیرین
اگر تو خواهی شود
تکیه به شونه هام نکن من از تو افتاده ترم
ما که به هم نمی رسیم بسه دیگه بزار برم کی گفته بود
به جرم عشق یه عمری پرپرت کنم حیف تو نیست
کنج قفس چادر غم سرت کنم
من نه قلندر شبم نه قهرمان قصه ها
نه برده ای حلقه به گوش نه ناجی فرشته ها
من عاشقم همین و بس غصه نداره بی کسیم
قشنگیه قسمت ماست که ما به هم نمی رسیم
دل تخته سیاه نیست که هرکی اومد روش بنویسه و هرکی هم رفت بشه اسمش را پاک کرد